متافیزیک یعنی چه؟
متافیزیک یعنی چه؟
متافیزیک یعنی چه؟
متافیزیک چیست؟
متافیزیک یا متاگیتیک شاخهای از فلسفه می باشد که به پژوهش دربارهٔ چیستی و کُنه وجود، زندگی و جهان به عنوان یک کل در آن پرداخته می شود. متافیزیک را ریشهٔ فلسفه میدانند؛ بدین معنا که فیلسوفان اولیه عمدتاً به این حوزه از فلسفه میپرداختهاند. که این موضوع در فلسفه معاصر بیشتر دیده می شود.
در اصل عالم هستی شامل ۳ چیز است:
- عالم فیزیک (عالم ماده یا بعبارتی کثیف)
- عالم اولترا فیزیک (عالم خفیف ماده مثل نور – امواج – وتشعشعات خاصل از ماده) که اغلب تحت قوانین نیوتونی نیستند
- عالم متافیزیک (عالم پاک از ماده و آثار ماده) شامل مجردات و جوهر و علم کائنات و علم خلفت و عالم امر و معانی میباشد.
وجود (جهان هستی) از ترکیب این عوالم سهگانه پدیدار گشتهاست. در واقع بخش متافیزیکی عالم هستی هم نقش پوست و هم نقش مغز جهان مادی و آثار آنرا را بازی میکند که از آن بعنوان شعور کیهانی و عالم امر یاد کردیم وآن هم محیط بر جهان مادّه است و هم محاط.
معنای لغوی متافیزیک در یونان:
“ متا فیزیک “ لغتی است یونانی و مرکب است از دو کلمه “ متا “ یعنی مابعد و “ فیزیک “ یعنی طبیعت ، و “ متافیزیک “ یعنی مابعد الطبیعه .
اگر به کتب فلسفه مادی رجوع کنید می بینید متافیزیک را اینطور هم تفسیر می کنند : “ علمی می باشد که از روح و خدا بحث می کند “ و البته خواننده محترم باید خود را از این اشتباه نگاشته شده بدارد و گمان نبرد که موضوع بحث متافیزیک روح و خداس است ، بلکه چنانکه قبلا گفته شد موضوع بحث متافیزیک ( فلسفه اولی ) مطلق وجود است و ممکن است شخص ، متافیزیسین باشد و در عین حال مادی باشد . لکن برای آنکه از اصطلاحاتی که اخیرا شایع شده خیلی دور نرفته باشیم کلمه “ متافیزیک “ را به آن مکتب فلسفی می گوییم که قائل به ماوراء الطبیعه نیز بوده باشد .
دریدا باور دارد که «اساس متافیزیک با این فرضِ بنیادین نشانهشناسی دانسته میشود که هر دال، مدلول خود را همراه دارد یا موجب پیدایش آن میشود. متافیزیک استوار بر این فرض است که معنا، به هر رو و همواره حاضر است و نشناخته ماندنش ناشی از ناتوانی ما در یافتن راه درست یا نادرستِ ابزاری است که برگزیده ایم.»
دریدا میگوید که «در تاریخ فلسفۀ غرب، فرض همواره این بوده که معنا در کلام و خرد (که هر دو با واژۀ یونانی «logs» بیان میشود) حاضر است. دریدا این باور به حضور مستقیم معنا را «متافیزیک حضور» خوانده است.» به این ترتیب میتوان گفت که تاریخ تفکر فلسفی، تاریخ متافیزیک یا فلسفۀ حضور بوده است.
فلسفۀ حضور بر مبنای گزینش نظامی از قواعد و یک منطق ویژه برای اندیشیدن که تقدم و اولویت مفهوم «اینهمانی» و مطابقت را پیشاپیش فرض میکند، شکل یافته است، اما وقتی این منطق تأسیس شد، آن را همچون ماهیات تفکر گرفتند و قراردادی بودن قواعد آن نادیده گرفته شد.
چنین تفکری با فرضِ حضور یکسری اصلها و با باور به وجود مرکزیتهایی، همواره به یکسری تقابلهای دوتایی میرسد. دریدا ادعا میکند که خرد فلسفی «همواره به تقابلهای دوتایی رسیده است و در گونهیی پایگان اعلام شده یا بیان ناشده این موارد متقابل را جای داده است: فرهنگ/طبیعت، ایده/ماده، حس/اندیشه، زن/مرد، نوشتار/گفتار، نیستی/هستی، بد/خوب، نادرست/درست، دروغ/حقیقت، مرگ/زندهگی، جسم/روح و… هر یک از موارد متقابل (در نهایت) شکل منفی یا نفی کنندۀ موارد دیگر دانسته شده است.
این نکته گاه آشکار است همچون نادرست که عدم حضور درستی است و مرگ که عدم حضور زندهگی است و بد که عدم حضور نیکی است؛ گاه بیان ناشده است، اما به گونهیی نامستقیم مطرح میشود، همچون زن که همواره مردی ناکامل دانسته شده است.» دریدا با پروژۀ تخریب متافیزیک، سر آن دارد که چنین تقابلهایی را برهم ریزد و نشان دهد که در دوگانهگیهایی که اساس تفکر بشر قرار گرفته اند، به هیچ بنیاد و اساسی نمیتوان دست یافت. هیچ مرکز و اصلی در کار نیست. دریدا به ویژه تقابل نوشتار/گفتار را مورد توجه قرار داده است.
به اعتقاد او، زایش فلسفه حضور با غلبۀ کلام و گفتار و خرد همراه بوده و از آن پس نوشتار همواره چون امری حاشیهیی، دون و همچون پیوست گفتار محسوب شده است. دریدا سلطۀ کلاممحوری را از افلاطون تا سوسور و هوسرل دنبال میکند. او توضیح میدهد که «رسم و سنت تفکر فلسفی این است که در آن، حضور زنده سخن در لحظۀ حاضر و حضور صریح عین شی چنان که به شهود دریافت شده است و حضور موضوع که نسبت به خود آگاهی دارد و میداند که چه میخواهد بگوید، در مقابل نوشته قرار میگیرد که صفت آن فقدان شی مطابق است و با همین صفت، پس از مرگ نویسنده و بدون وجود مخاطبی که پیام او را بگیرد، باقی میماند.»
دریدا ریشۀ دوگانه گفتار/نوشتار را در «تفاوت» یا غیریت جستوجو میکند. فهم مقصود دریدا از «تفاوت» دشوار است. او آن را نه به عنوان یک مفهوم یا نوعی هستی، بلکه بیشتر حرکت و عمل آغازین و بازی هستی میداند. «[غیریت را] از طریق آنچه پدید میآورد و اختلافهایی که ایجاد میکند، میتوان درک کرد. پس غیریت مقدم بر اختلاف دال و مدلول […] است.
غیریت، شرط هر نظام زبانی و از آنجا شرط هر تفکری است.[…] زبان به اعتبار اینکه اثر غیریت است، بیآنکه به صرف ارجاع به شی ما را به عین آن برساند[…]، با غیبت و دوری و تأخیر و جابهجا شدن، ساخته و پرداخته شده و جان و توان و عمق یافته است. پس این کوشش بیهودهیی است که کسانی میخواهند زبانی فراهم آورند که اشیا در آن پیدا باشد و کلمات، عین اشیا و اشخاص را برساند و حاکی از حقیقت آنها باشد.» معنا همواره به تأخیر میافتد و تلاش ما برای بازنمایی چیزی از طریق زبان و تفکر، با تأخیر و غیبت معنا همواره به بنبست میرسد.
اما مواضع دریدا پیامدهای گستردهیی را برای فهم و تفسیر پدیدهها موجب میشود. اگر بپذیریم که هیچ معنای مرکزی و نهایی در پس پدیدهها نیست، هر پدیده حاضر یا واقعی تفسیری را در ذهن ایجاد میکند، اما این تفسیر دیگربار خود، چون موردی تفسیری ظاهر میشود و این فراشد تا بینهایت ادامه دارد. هر تلاشی در جهت به دست دادن تفسیری نهایی، ثابت، مطلق و یقینی از پدیدهها و متون، با به تعویق افتادن معنا به بنبست میرسد.